سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

سرم را روی کتاب شیمی پر از مولکول و اتم و هیدرو کرین می گذارم . در مغزم  اتم ها و کلمات و جمله ها و مولکول ها به هم می خورند . به در و دیوار مغزم می خورند .

اشک هایم هم تا دم پنجره  امده اند . وسط راهروی مغزم می  ایستم و فریاد می کشم . حق ندارید پایتان را از چشم هایم بیرون بگذارید . من اجازه نمی دهم . اگر پایتان را بیرون بگذارید

قلم ابی پایتان را می شکنم . شوری اشک هایم دم چشم هایم پیچ پیچ می خورند . پیچ پیچ می خورند و مزه شان را روی زبانم حک می کنند .

پرده های چشمم را می کشم؛ تاریکی مهمان خانه می شود. نمی گذارم زلالی شان را روی اسفالت صورتم حرام کنند . چشم هایم را باز می کنم . عکس چراغ که در کتاب نوشته شده روی شیشه های چشمم می افتد .

چراغ  می لرزد  . نوشته می لرزد . کلمه می لرزد . همه چیز می لرزد . زندگی بی چراغ هم می لرزد .

کتاب شیمی نمی لرزد ولی چراغ می لرزد. به خودم می آیم . انگار نمی خواهند کوتاه بیایند این اشک های گستاخ .  بدم می اید از اشک های گستاخ و شور . 

پرده ها را محکم می بندم . دوباره باز می کنم . می بندم . باز می کنم . چراغی در خانه ی مغزم نیست . یادش رفته از فروشگاه دل نسیه بگیرد . کم مصرف نه  . پر مصرف .

نور پر و خالی می کند خانه را . می اید و فرار می کند . نور فرار می کند .  چراغی نیست . نمور و تاریک شده مغزم . فکرم . و ورشکستگی دلم . از ان موقع که مشتری ای دیگر به ان جا نرفت ورشکسته شد .

مشتری ها  فکر نکردند ؛ دل ورشکست شود دیگر از مغز چه انتظاری باید داشت . مغز که باید درش را تخته کند . جایی که تاریک است و چراغ ندارد و اشک هایش هم بی قرار رفتنند چه انتظاری می رود ؟ 

دل که نیست . مغز تاریک و فکر تهی هم دیگر به زندانی کردن اشک ها قد نمی دهد .

دوباره پرده ها را می کشم . راه دودکش ها را می بندم  . نمی خواهم صدایی بشنوم . دلم را هم رها می کنم . دیگر نه نوری . نه چراغی . نه دلی . نه مشتری ای . نه نسیه ای .

همه چیز می لرزد .چه شده است در این محله . مگر زلزله چه قدر قدرت جابه جایی دارد . دست هایم خالیست . مغزم تهی است با کلی جانور که وول وول می خورند و نمی گذارند اشک هایم آرام بگیرند .

و روی در دلم یک مهر زده اندکه تا اطلاع ثانوی پلمپ خواهد بود . دیگر نمی خواهم چیزی را ببینم . دیگر نمی خواهم عکس کلمه ای مثل چراغ روی شیشه ی پنجره هایم بیفتد .  دیگر یارای یاری ندارم .

و دیگر نمی خواهم مشتری دل باشم . فروشگاه دل لرزیده . آوار شده روی سر هر چه مشتریست . اواری که اشک ها را به عذای چراغ گذاشته .

دیگر چراغی نیست .و نمی خواهم باشد . دیگر پرده ها را نخواهم کشید . و منتظر نوری نیستم . بگذار یخ بزنند این اشک های گستاخ .

می نشینم در تاریکی کنار اشک هایم و چشم می دوزم به سقف شکسته و اسمان سیاه پر ستاره که دیگر ستاره هایش چشمک نمی زنند .

 

 

 

 

 

 

یا علی

 


[ چهارشنبه 90/2/21 ] [ 5:34 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 68
بازدید دیروز: 235
کل بازدیدها: 395071